پدربزرگ و نوه...


بیا تو پشیمون نمیشی

هر چی دلت بخواد هست

"یه یادی کنیم از پدربزگامون. اگه در قید حیات هستن که بریم پاشونو ببوسیم. اگه هم دیگه بینمون نیستن براشون فاتحه بفرستیم..."

پیرمردی بود که با پسر، عروس و نوه اش در خانه ای زندگی میکرد. چشمهای پیرمرد ضعیف شده بود و خوب نمی دید. گوشهایش ضعیف شده بود و خوب نمی شنید، زانوهایش هم موقع راه رفتن می لرزید. وقتی سر میز غذا می نشست از ضعف و پیری قاشق در دستش میلرزید و غذا روی میز میریخت. حتی وقتی که لقمه در دهانش میگذاشت غذا از گوشه دهانش بیرون میریخت و منظره زشتی بوجود می آورد. هر بار پسر و عروسش با دیدن غذا خوردن او حالشان بد میشد. تا اینکه روزی تصمیم گرفتند پدربزرگ درگوشه ای پشت اجاق بنشیند و آنجا غذایش را بخورد.

از آن روز غذای پیرمرد را در یک کاسه کوچک و گلی میریختند. غذای او آنقدر کم بود که هیچ وقت سیر نمیشد. در نتیجه وقتی که غذایش تمام میشد با حسرت به میز نگاه میکرد و چشمهایش از اشک پر میشد.

روزی لرزش دست پیرمرد به حدی بود که کاسه از دستش افتاد و شکست. عروس جوان ناراحت شد و حرفهای زشتی به او زد؛ ولی پیرمرد چیزی نگفت و فقط آه کشید. بعد برای پیرمرد یک کاسه چوبی بیارزش خریدند.پیرمرد شکایتی نکرد و هرروز توی آن غذا می خورد .

روزها آمدند و رفتند. تا اینکه روزی زن و شوهر نشسته بودند و با هم حرف می زدند، پسر کوچولوی چند تکه تخته روی زمین گذاشته بود و سعی می کرد آنها را به هم وصل کند.پدر پرسید:«چکار میکنی پسرم؟»

پسر جواب داد:«می خواهم یک کاسه چوبی درست کنم تا وقتی که تو و مادر پیر شدید؛ غذای شما را توی آن بریزم و جلویتان بگذارم.»

زن و مرد به هم نگاه کردند و ناگهان بغزشان ترکید. به این وسیله آنها به خود آمدند و روز بعد، پدر بزرگ پیر را سر میز آوردند تا همه با هم غذا بخورند.

از آن روز به بعد، اگر دست پیرمرد می لرزید و غذا را می ریخت، کسی به او حرفی نمی زد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 22:33 توسط م.علیزاده| |


Power By: LoxBlog.Com